احیای قصههای بومی مناطق
از زبان حامد مهر افروز / معلم کارآفرینی و مؤسس برکه
داستان از اونجایی شروع میشه که هشتگی درست کردم به نام سنجش پتانسیل مهمانپذیری روستاها، هر هفته روزهای جمعه تنهایی یا با جمعی از دوستان میرفتیم به روستاهای اطراف شهرستان مرند و قبل حرکت از دوستان درخواست میکردم که هیچ وسیله خوراکی بر ندارن، میرسیدیم به روستا دنبال قهوه خونه یا مغازه میگشتیم و بهشون میگفتم ما غذایی برای خوردن میخواهیم و جایی برای موندن و بابتش پول پرداخت میکنیم ، بجای اون یه شرط داریم و اونم اینه که حتماً وسایل غذا باید محصول خود روستا باشه از نون محلی گرفته تا هرچی که هست.
اما چرا این سفرها رو شروع کردم با این موضوع؟
یکی از اعضا یک شرکت گردشگری اسپانیایی مهمونم شد و چون مرند سهراهی ورودی به ایران از باکو و ارمنستان و اروپا بهحساب میاد گردشگران زیادی میومدن و من همیشه به این فکر بودم که ما چه چیز فرهنگی مخصوص منطقه خودمون داریم تا بهشون ارائه بدیم و سبب بشه تا شهر من مقصد گردشگری باشه ، تا اینکه این دوستمون رسید و کلی درباره جاهای دیدنی مرند باهاش صحبت کردم و طی گفتگو مزیت رقابتی منطقه رو در گزینه اکوتوریسم دیدم و بردن تورهای خارجی به روستاهای اطراف ولی یک سری مؤلفهها باید روستا هامون داشته باشن تا برای گردشگر خارجی جذبهای ایجاد کنه یا سبب بشه اتراق کنه در اونجا و یکسری زیرساختها هم نیاز بود همچون محل اسکان در یه خونه روستایی بافرهنگ بومی و غیره.
برای همین اول باید زیرساختها رو بررسی میکردم که موضوع پتانسیل مهمانپذیری روستاها استارت خورد.
طی سفر به مدت چند ماه و به روستاهای اطراف با زیباییها و نقصهای زیادی روبرو میشدم و یادداشت میکردم و به خاطر میسپردم تا حین برگشت در فضای کلاه موتورسواری که به نظرم یکی از بهترین اتاق فکراست ، فکر کنم.
اصابت مدرنیته سبب شده بود تا روستاها شبیه هم بشن، خونهها شبیه هم ، خوراکها شبیه هم ، استفاده از غذاهای کنسروی و پوششی عرفی که تقریباً در همه جای ایران میشه دید و فرهنگی که زیاد طالب ورود فردی خارجی به محیطزیستش نبود ،
ماهها گذشت و هر چیزی که از سایش در این سفر به دست آورده و طبق معمول توو دفترچم نوشته بودم ، حالا دیگه وقتش بود تا بررسی بیشتری کنم تا ببینم چه ماجرایی هست و چه مزیتی برای نشان دادن میتونه داشته باشه. از سمتی در گوشهای از ذهنم جهان، زیستهای بود از روستاهای ترکیه که چقدر روش کارشده بود، از محصولات خاص هر منطقه گرفته تا مؤلفههای فرهنگی خاصی که به چشم میخورد و از رسانه ملیاش مدام پخش میشد.
فکرم پرواز میکرد تا دوردستها و ایدههای مختلفی در سرم میپیچید بهعنوان راهکار ولی منابعم محدود بود و هر مسیری نیاز به توانمندی خاصی داشت و منابع خاص خودش، پس تصمیم گرفتم با افسار عقل و با تکیهبر منابع و توانمندیهایم فیلتری بر کمند بازشده تخیلاتم بذارم تا در دام کمالگرایی یا تخیل خالی گیر نکنم.
برای هر مسیر بعد از فیلترینگ، بیزینس مدلی مینوشتم و بررسی میکردم و راهکارها دونه به دونه در بعد زمان جلو عقب میشدن .
از سمت دیگه بااهمیت داستان و قصهگویی هم به دلیل تولد سارا دخترم آشنا شده بودم و هرروز قصهای براش میگفتم از قصه انگلیسی گرفته تا شرح اتفاقات روزانه شخصی خودم به شکل قصه تا کارهایی که خودش کرده بود.
اصابت قصههایی که مادربزرگم دوران بچگی میگفت و داستانهایی که برای سارا تعریف میکردم و یکی از راهکارهای خارجشده از سفرهای در جستجوی پتانسیل گردشگری روستاهای مرند سبب شد تا به این فکر بیافتم که این قصهها رو احیا کنم ، هرچند اندکی هم در طی آن سفرها ضبطشده بود ولی نه به این جدیت.
با استاد میرحسین دلدار بناب دوست بودم ، پژوهشگری ارزشمند در حوزه زبان و ادبیات ترکی که چندین جلد کتاب منتشر کرده بود ، کل داستان رو برایش تعریف کردم و جویا شدم که آیا قبلاً چنین کاری انجامگرفته یا نه ، اگر آره کیفیتش در چه حدی بود .
با لبخندی گفت : حامد جان ، من از روز اولی که معلم بودم در روستاهای مختلف بجای انشا از شاگردانم میخواستم تا برن و از مادربزرگ و پدربزرگ هاشون قصههای قدیمی رو یاد بگیرن ، بنویسن و برام بیارن و کلی از این قصهها جمع کردم که سالهاست در زیرزمین خونم داره خاک میخوره و اخیراً طی اسبابکشی دیدمشون ، منم کلی ذوقزده که استاد هر جا هست من کمکت میکنم پاشیم بریم بیاریم.
و تازه داستان از اونجا شروع شد و اتفاقات احتمالی که اصلاً فکر شو نمیکردم پیش اومد.
و سفر وارد مرحله دومش شد ، یعنی پروسه تبدیل دیتاها به یک محصول ، در مسیر اصطکاکهای زیادی بود که جزوی از سفره و سؤالات زیادی باید پاسخ داده میشد . همچون:
هر قصه شفاهی بومی دارای واریانتهای مختلفه کدومش رو اولویت قرار بدیم؟
تبدیلش کنیم به کتاب فیزیکی ، دیجیتالی یا پادکستش کنیم و مدل کسب سودمون رو فریمیوم انتخاب کنیم؟
تبدیلش کنیم به آلبوم صوتی و به فروش برسونیم؟
صوتی دیجیتال باشه یا فیزیکی ؟ معایب و مزایای هرکدوم چیه؟
تبدیلش کنیم به انیمیشن یا تئاتر عروسکی ؟
و سؤالهای اینچنینی و بررسی معایب و مزایای هرکدوم و مهمتر از همه سنجش منابعمون .
سنجش اوضاع بازار ایران و شیوع و گسترش کرونا و تغییر نیازهای مخاطبان و نوسانات دلار و غیره و باز نیاز بود تا افسار تخیل رو رها کنیم تا دوردستها بره و کمکم با فیلتر عقل و منابعمون جمع کنیم تا به نتیجهای برسیم .
و تصمیم بر این شد که اولین محصولمون به شکل صوتی با یک راوی گفته بشه و ضبط بشه و تبدیل بشه به یک فایل صوتی و باز مسیری جدید باز شد و سفری جدید با کلی سؤال پیش رو از انتخاب گوینده و نحوه و طریق فیلتر گویندهها و تمرین و یافتن تلفظ صحیح کلمات که هرکدوم اصطکاکی بود و سایشی ولی سبب میشد تا صیقلیتر و صیقلیتر بشیم.
همینطور که داشتیم حرکت میکردیم به آخرهای سفرمون و شهر هدفمان وارد استودیو که شدیم باز پارامترها و متغیرهای زیادی پیش رومون قرار گرفت و بررسی نحوههای مختلف ارائه و خلاصه اولین قسمت بنام داستان تنبل احمد ضبط شد و مابقی قصهها و طریق اخذ مجوزش و نحوه تبدیلشدنش به محصولات دیگه هم کمکم رقم خورد.

دیگه وقتش بود که مستندهایی که هرازگاهی بعد از دیدار با استاد میرحسین دلدار بناب پژوهشگر و نویسنده فعال در حوزه فرهنگ و ادبیات ترکی ضبط کردم رونمایی کنم تا قصهای باشه از مسیرهای رفته تا اهلش ببینه و بتونه با قدم گذاشتن به این پله بعدازاینکه خوب نگاه کرد و دید جای پای مناسبیه بذاره و بتونه مسیر خودش رو ارتقا بده.
استاد دلدار معلم بود و از جوانی خواسته بود علاوه بر تعلیم و تربیت کودکان و دانش آموزان ، روی خودش و یادگیریش هم کار کنه و چهبهتر مسیری برای یادگیری که در اون به شکل عملی وارد کار بشیم ، یک تحقیق میدانی کیفی.
همانطور که اول آشنایی با استاد دلدار عزیز گفتم؛ ایشون از دانش آموزاش خواسته بود تا بهجای انشا ، برن پیش بزرگترها همچون پدربزرگ ، مادربزرگ یا هرکسی که قصهای بلده و یا لالایی میخونه و یا سر مزار و حین دفن عزیزش با آواز نوحهای سر میده با زبون خودش و نه به شکل عرفی و عمومی که الآن مرسومه ، جمعآوری کنن بنویسن و بیارن ، به همین سادگی و به همین زیبایی.
گاهی وقتی چنین قصهها و روایتهایی میشنوم تنها به یکچیز ایمان میارم که فقط انسانهایی که دغدغههای ارزشمندی دارن میتونن خلق اصیل کنن، و این مطالب موضوعاتی داشت چنین: ( ایش اوخومالاری (آوازی که حین کار میخونن)، قدیم کلمه لر (کلمات قدیمی)، ناغیلار (قصهها)، لالایی، تعبیر خواب (تفسیری از خوابدیده شده توسط مردم محلی)، دعالار (دعاها)، قارقیشلار (لعن و نفرینها)، اویون لار (بازیهای محلی)، عامیانه باورلر (باورهای عامیانه)، طب سنتی (روشهای طبابت توسط مردم محلی) و …

وقتی دونه دونه پکها رو باز میکرد هم خیلی خوشحال میشدم که عجب گنجینهای و از سمتی ناراحت میشدم که چرا اینهمه سال روشی نبود تا انسانهایی با چنین دغدغهای بتونن این پژوهش ارزشمندشون رو ارائه بدن ، درصورتیکه در کشوری درحالتوسعه اینهمه فضا هست برای خلق که میتونه هم مردم رو توانمند کنه و هم منطقه و هم کشور رو ، همه به دنبال کارهای تکراری هستند و یا گاها آنچنان افسرده از نبود کار. چکاری میشد کرد تا هم پژوهشگر و هم جوان و نوجوانی که نوری از امید در دلش روشنه به روشی ، باهم تعامل پیدا کنند و چنین آثاری رو تبدیل کنند به محصول. و باز از سمتی خوشحال بودم که این پروژهای که من شروع کردم و پروسه کارآفرینیاش رو دارم بررسی میکنم و به شکل عملی پیش میرم شاید نتیجه بده و مسیری باز کنه برای اهلش، گاهی با یکسری اساتید و صاحبان مدرک و منصب در حوزه کارآفرینی و امور اقتصادی صحبت میکردم و اکثریت میگفتن آخه مخاطبی نداره و از سمت دیگه میدیدم یوتیوب و ویدیوهایی عقیم که بازدید خیلی بالایی دارند و از محتوی کاملاً عقیماند و به دلیل مدل کسبوکار فریمیومی که دارند و درآمدشان از تبلیغاته ، داستان هر ویدیو باید منجر به تبلیغ محصولی باشه با مشتریان هدف کودک. پس مخاطبی بود شاید ما روش ارائه را خوب بلد نیستیم و شاید غرق در چیزی شدیم و نمیدونیم که با داشتن چنین گنجینههایی هم خوراک فکری کودکانمون عقیمه و هم از سمت دیگه در طولانیمدت آسیب شدیدی میتونه به کسبوکارهای کوچک ما در این زمینه وارد کنه چون ، شرکتهایی خارجی با سرمایهگذاری هنگفت برای ساختن محصولی که شاید تکنولوژیاش در ایران نیست و اگر هم هست سرعت تغییر کمتری داره و از سمتی نمیتونه تبلیغاتی بدین وسعت داشته باشه ، اینها مثل فیلم مخصوصاً در اتاق فکر کلاه موتورسواری حین سفر میچرخید و میچرخید همچون خیالاتی.
داشتم فکر میکردم درباره لالاییها و لالایی که من برای دخترم همیشه میخونم و در ویدیو بخشیش هست، از سمت دیگه حوزه یادگیری در کودکان و استعدادیابی کودکان و روشهای شکوفاسازی استعدادهای کودکان و کتابهایی که خونده بودم در این باب و توسط انسانهای عملگرایی نوشتهشده بود و داشتم ترکیب میکردم با آنچه از گذشته داریم.
بازیهای عقیم و تفاوتش با بازیهای کامل ، بازی عقیم بازیِ که زود برای بچه تموم میشه ، مثلاً گرونترین پک لایفاستایل باربی رو میخریم و بعد از شاید چند روز اول جذبهای که خرید جدید ایجاد میکنه ، زودی عطش و انگیزش برای کودک میخوابه و تنها چیزی که از این بازی میمونه مخصوصاً اگرم معروف باشه در شبکههای اجتماعی و رسانهها ، کلاسیه که خانواده یا کودک برای دوستاشون میذارن و خبری از خود بازی نیست ، در مقایسه با بازی کاملی همچون آشپزی واقعی برای کودک که هیچوقت براش تموم نمیشه ، مثل خاکبازی که در شهرستان وقتی بچه بودیم بهزور، اون هم شب میتونستن مارو بکشن خونه و هرروز و هرروز و این بازی برای ما تموم نمیشد ، آنقدر متغیر ساده و کامل بود که از ترکیبش پایانی نبود.
تفاوت لالایی کامل با آهنگهای تبلیغاتی که صبح تا شب به گوش بچه میرسه و یا صدای مدام روشن رادیو، اخبار و غیره با لالایی که مادر یا پدر با تمام وجود یا خلق میکرد یا حفظ میکرد و در اون لحظه با آوردههایی که از محیط بهش اصابت کرده بود و انرژی جهان زیستهاش پشت اون لالایی خوابیده بود به بچه اصابت میکرد و باز تفاوتش با صدای تلویزیونی که روشنه و کودک در اتاقش با اون صدا بخواب میره.
هر چه بیشتر مصمم میشدیم تا راهکاری پیدا کنیم ، هرکسی که طلب کنه میتونه این جمعآوری رو انجام بده و باید تبدیل بشه به محصول ، اما به چه شکل ، چطور؟ چقدر منابع میطلبه ؟ باید چه روشی اتخاذ کرد تا این روند به شکل پایدار و پویا ادامه پیدا کنه .
و درنهایت اینطور میشه گفت: «بهترین یاد دهنده، بهترین یادگیرندست»